جدول جو
جدول جو

معنی برگزار شدن - جستجوی لغت در جدول جو

برگزار شدن
(مُ فَ سَ)
برگذار شدن. انجام یافتن. رجوع به برگذار کردن شود، عطف و ناگهان تغییر جهت دادن اسب:
گاه رهواری چو کبک و گاه جولان چون عقاب
گاه برجستن چو باشه گاه برگشتن چو باز.
منوچهری.
، عقب کردن. روی در جهت دیگر کردن:
آهی کن و زین جای بجه گرد برانگیز
کخ کخ کن و برگرد وبدر بر پس ایزار.
حقیقی صوفی.
، منصرف گشتن. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). عدول کردن. پشت کردن. صرف نظر کردن. رویگردان شدن. اعراض کردن. دست برداشتن. ترک کردن. رو برگرداندن. انصراف. تیاجر. جن ّ. صدود. قذل. لوص:
ای بزفتی علم بگرد جهان
برنگردم ز تو مگر بمری.
لبیبی.
وز آن پس که ارجاسب آمد به جنگ
نه برگشتم از جنگ جنگی پلنگ.
فردوسی.
ازین برنگردم که گفتم یکی
ز کردار بسیار یا اندکی.
فردوسی.
نیاساید و برنگردد ز جنگ
ترا چاره در جنگ جستن درنگ.
فردوسی.
امیر خلف ضعف خویش بدانست و برگشتن خاص و عام سیستان از وی صلح اندر میان آورد. (تاریخ سیستان).
بر ما چه برگشتن از شاه خویش
چه برگشتن از کیش و از راه خویش.
اسدی.
بگویی وآنگهی از گفته برگردی
بدان ماند که گوئی بی هش و مستی.
ناصرخسرو.
مرا ظن بود کز من برنگردی
خریدار بتی دیگر نگردی.
نظامی.
داد بگسترد و ستم درنبشت
تا نفس آخر از آن برنگشت.
نظامی.
چو برگردد مزاج از استقامت
بدشواری بدست آید سلامت.
نظامی.
من حیران ز عشقت برنگردم
اگر گردون گردان می بسوزد.
نظامی.
ترا چاره از ظلم برگشتن است
نه بیچارۀبیگنه کشتن است.
سعدی.
به اندک تغیر حال از مخدوم قدیم برگردد. (گلستان سعدی).
چو آید به موئی توانی کشید
چو برگشت زنجیرها بگسلد.
ابن یمین.
به قول دشمنان برگشتی از دوست
نگردد هیچکس با دوست دشمن.
حافظ.
تدأدؤ، صبینه، برگشتن از چیزی. جیض، صدف، صدوف، برگشتن از چیزی و میل کردن. عرس، عرش، غضر، برگشتن از کسی. کف ء، برگشتن و پشت دادن قوم، و برگشتن از آهنگ خویش. (از منتهی الارب).
- از پیمان (میثاق) برگشتن، شکستن آن:
نجویند جز رای و فرمان تو
کسی برنگردد ز پیمان تو.
فردوسی.
میان عاشقان اندر یکی میثاق گستردی
جفا کردی هر آنکس را که برگشتی ز میثاقش.
منوچهری.
و رجوع به پیمان شود.
- از دین (کیش، آیین) برگشتن، مرتد شدن. (از ناظم الاطباء). از دین اصلی خود به دین دیگر درآمدن. (فرهنگ فارسی معین). رده. ارتداد. ارتداد آوردن. رده آوردن. (یادداشت دهخدا) : فرعون پیش او آمد و گفت ای آسیه از دین ایشان برگرد تا من ترا خانه ای زرین بنا کنم. (قصص الانبیاء ص 105). گفت من از تو باکی ندارم و از دین موسی (ع) برنمی گردم. (قصص الانبیاء ص 105).
گر ز آئین و کیش برگردی
به که از قول خویش برگردی.
؟ (از جامعالتمثیل).
ارتداد، برگشتن از مسلمانی و جز آن. (دهار). التحاد، لحد، برگشتن از دین. (از منتهی الارب).
- بخت برگشتن، واژگون شدن آن. وارون شدن بخت. بدبخت شدن. شقاوت رو کردن. (یادداشت دهخدا) :
مر او را در آنجا ببستند سخت
ز تختش بیفکند و برگشت بخت.
فردوسی.
چنان یال رستم فروکوفت سخت
که رستم به دل گفت برگشت بخت.
فردوسی.
بدو گفت رو پیش هرمز بگوی
که بختت به برگشتن آورد روی.
فردوسی.
چو تور آنچنان دید غمگین ببود
بدانست کش بخت برگشت زود.
فردوسی.
چو بخت سیاوخش برگشته شد
دلیران او یکسره کشته شد.
فردوسی.
و رجوع به بخت شود.
- برگشتن دولت، ادبار آن. روی برتافتن آن: هیچ کس را یارگی قصد ولایت او نبود تا باز که دولت برگشت. (تاریخ سیستان).
- برگشتن روز (روزگار) ، ادبار آن. واژگون شدن بخت. روی آوردن بدبختی:
که کشتت که بر دشت کین کشته باد
بدو جاودان روزبرگشته باد.
فردوسی.
بسی بی گنه زآن ما کشته شد
برین دودمان روز برگشته شد.
فردوسی.
همه ریگ پر خسته و کشته بود
کسان را کجا روز برگشته بود.
فردوسی.
بر آنکو چنین بود برگشت روز
نمانی تو هم شاد و گیتی فروز.
فردوسی.
به کین سیاوش همه کشته شد
همه دوده را روز برگشته شد.
فردوسی.
همانا که برگشت ازو روزگار
گر آید به ایدر مر آن نامدار.
فردوسی.
آوخ که چو روزگار برگشت
از من دل و صبر و یار برگشت.
سعدی.
- برگشتن کار، بدبخت شدن. (یادداشت دهخدا).
- ، پیچیدن. سخت شدن. آشفته و درهم شدن:
همان نیز پیروز چون کشته شد
بر ایرانیان کار برگشته شد.
فردوسی.
بدو گفت کای شاه گردنکشان
ز برگشتن کارت آمد نشان.
فردوسی.
چو شد گستهم کشته در کارزار
سر آمد برو روز و برگشت کار.
فردوسی.
، روی برگرداندن. ترک اعتقاد کردن: چون نزدیک او (بایزید) رسیدند شیخ قرصی از آستین بگرفت و رمضان بود به خوردن ایستاد جمله آن بدیدند از وی برگشتند. (تذکره الاولیاء عطار).
، موافقت نکردن:
ز تدبیرپیر کهن برمگرد.
سعدی.
، پیمان شکستن. از موافقت و اتحاد دست برداشتن: بدان که خلقی بی اندازه گرد آمده اند از خزریان و ملک جبال از تو برگشتند و صلح بشکستند. (ترجمه تاریخ طبری). و مسترشد در آن خیمه می گفت آخر من چه کردم که اینان از من برگشتند؟ (کتاب النقض ص 416)، توجه نکردن:
گر خدا یار است با سلطان مپیچ
ور خدا برگشت صد سلطان بهیچ.
مولوی.
، واژگون شدن. سرنگون گشتن. (فرهنگ فارسی معین). باژگونه شدن. منقلب شدن. معکوس شدن. منکوس شدن: برگشتن کاسه. (یادداشت دهخدا). انقلاب. تقلب. تکنیع. تنکّب. تنکیب:
چه پیش آرد زمان کآن درنگردد
چه افرازد زمین کآن برنگردد.
نظامی.
- به خاک برگشتن، کنایه از غلط خوردن در خاک. غلطیدن بر خاک. درغلطیدن. زیر و رو شدن بر خاک:
همای شخص من از آشیان شادی دور
چو مرغ حلق بریده به خاک برمی گشت.
سعدی.
، تغییر یافتن. (فرهنگ فارسی معین). تغییر کردن. متغیر شدن. تحول پیدا کردن. بدل و عوض شدن. اًحاله:
چنان بود حکم و قضای خدای
قضای خدا برنگردد به رای.
فردوسی.
ز باران هوا خشک شد هفت سال
دگرگونه شد رنگ و برگشت حال.
فردوسی.
سوی سفره چو سایه گستر شد
خشک شد خشکه و شله برگشت.
محمدقلی سلیم (در هجو اکول، از آنندراج).
اهتفاع، برگشتن رنگ. (از منتهی الارب). مسخ، برگشتن صورت به بدتر از آن. (تاج المصادر بیهقی).
- برگشتن سرکه، شراب شدن آن (یادداشت دهخدا).
- برگشتن گونۀ روی، تغییر یافتن رنگ آن: التماء، اًلماع، برگشتن گونه. (از منتهی الارب).
- برگشتن نام بیمار، تبدیل یافتن نام بیمارتا شفا یابد، و این رسم ایران است. (آنندراج).
- زرد برگشتن خورشید، کنایه از نزدیک افول آن. به رنگ زرد درآمدن و غروب کردن آن:
بدانگه که خورشید برگشت زرد
پدیدآمد آن چادر لاجورد.
فردوسی.
چو خورشید تابنده برگشت زرد
ز گردنده یک نیمه شد لاجورد.
فردوسی.
بدانگه که خورشید برگشت زرد
بگسترد شب چادر لاجورد.
فردوسی.
، بالا آمدن به حالت استفراغ:
هر خون دلی که بی تو خوردم
چون بادۀ ناگوار برگشت.
شانی تکلو (از آنندراج).
- برگشتن معده، ناگواریدن طعام و رد کردن آنرا. (آنندراج).
، سیر کردن. در جهان رفتن.
- گرد جهان (سرتاسرجهان) برگشتن، سیر و سیاحت کردن و رفتن به شهرهای مختلف. گردش کردن در جهان:
چو ده سال برگشت گرد جهان
همه داد کرد آشکار و نهان.
فردوسی.
بدو گفت برگرد گرد جهان
سه دختر گزین از نژاد شهان.
فردوسی.
بلی سکندر سرتاسر جهان برگشت
سفر گزید و بیابان برید و کوه و کمر.
فرخی.
، برگشتن لب چیزی، به برسوی یا فروسوی منعطف شدن و خمیدن کنارۀ چیزی، چون فرش و لب آدمی و جز آن، یا مژگان و تیر و مانند آن. (یادداشت دهخدا). انحراف:
سپاه غمزه ات را در هزیمت فتح می باشد
شکست افتاد بر دلها چو برگردید مژگانها.
ابوطالب کلیم (از آنندراج).
تعص، برگشتن پی پا. معص، برگشتن و پیچیده شدن بند اندام و دست یا پای چون بدرد آید. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(مُ عَ مَ)
پایان یافتن. ختم شدن. انجام یافتن. بانجام رسیدن. (یادداشت دهخدا) : پس از برگذار شدن مراسم حج. پس ازبرگذار شدن مراسم جشن. و رجوع به برگزار شدن شود، منتخب کردن و پسند کردن. (ناظم الاطباء). پسندیدن و جدا کردن چیزی یا کسی از میان گروهی و جمعی. انتخاب کردن. (فرهنگ فارسی معین) :
چنین داد پاسخ که دیدم ترا
ز گردنکشان برگزیدم ترا.
فردوسی.
کند هر کس آن کار کو برگزید
بدان تا بود کار هر کس پدید.
اسدی.
، ترجیح دادن. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). رجحان دادن. (یادداشت دهخدا). تفضیل دادن. مزیت نهادن. استحباب. (المصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) :
که او برگزیند خرد بر هوا
به کوشش نروید ز خارا گیا.
فردوسی.
ترا بر هرکه دارم برگزینم
به چشم دوستی جز تو نبینم.
(ویس و رامین).
عیب است بزرگ برکشیدن خود را
وز جملۀ خلق برگزیدن خود را.
خواجه عبداﷲ انصاری.
تفضیل، برگزیدن کسی را بر دیگری. لوی، برگزیدن کسی را بر کسی. (از منتهی الارب). و رجوع به گزیدن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ فَ صَ)
برگذار کردن. به انجام رسانیدن. رجوع به برگذار کردن شود، پشت کرده. منصرف. روی گردان شده:
ای امت برگشته ز اولاد پیمبر
اولاد پیمبر حکم روز قضااند.
ناصرخسرو.
ملک چون بیدلان سرگشته میشد
ز تاج و تخت خود برگشته میشد.
نظامی.
شهنشه بخت را سرگشته می دید
رعیت را ز خود برگشته می دید.
نظامی.
- بخت برگشته، نگون بخت:
شنید این سخن بخت برگشته دیو
بزاری برآورد بانگ و غریو.
سعدی.
چنین گفت درویش صاحب نفس
ندیدم چنین بخت برگشته کس.
سعدی.
که آن بخت برگشته خود در بلاست.
سعدی (گلستان).
- بخت برگشته به راه آمدن، سر آمدن بدبختی. به پایان آمدن تیره بختی. سپری گشتن تیره بختی:
وز ایشان بخواهم فراوان سپاه
مگر بخت برگشته آید براه.
فردوسی.
- بخت برگشته دیدن، خود را بیچاره و بدبخت دیدن:
جهاندار چون بخت برگشته دید
دلیران توران همه کشته دید.
فردوسی.
- برگشته اختر، بدبخت. (ناظم الاطباء). بدطالع و بداختر. (آنندراج) :
گنهکار برگشته اختر ز دور
چو پروانه حیران در ایشان بنور.
سعدی.
- برگشته ایام، مدبر و بدبخت. (آنندراج) :
یکی گربه در خانه زال بود
که برگشته ایام و بدحال بود.
سعدی.
چون کند عرض نیاز از وی بگردان روی خود
این سزای باقر برگشته ایام است و بس.
باقر کاشی (از آنندراج).
- برگشته بخت، مدبر و بدبخت. (آنندراج). شقی:
نخواهد فرنگیس برگشته بخت
نه اورنگ شاهی نه تاج و نه تخت.
فردوسی.
نه چون من بود خوار و برگشته بخت
به دوزخ فرستاده ناکام رخت.
فردوسی.
بدو گفت کای پیربرگشته بخت
چرا سیر گشتی تو از تاج و تخت ؟
فردوسی.
چو بشنید رستم برآشفت سخت
بدو گفت کای ترک برگشته بخت.
فردوسی.
بدو گفت کای ترک برگشته بخت
سر پیر جادو ببین بر درخت.
فردوسی.
نه تنها منت گفتم ای شهریار
که برگشته بختی و بدروزگار.
سعدی.
که آن ناجوانمرد برگشته بخت
که تابوت بینم منش جای تخت.
سعدی.
یکی گوش کودک بمالید سخت
که ای بوالعجب گوی برگشته بخت.
سعدی.
چو برگشته بختی درافتد به بند
ازو نیکبختان بگیرند پند.
سعدی.
- برگشته بودن سر بخت، بدبخت بودن. تیره بخت بودن:
بداندیش شاه جهان کشته به
سر بخت بدخواه برگشته به.
فردوسی.
- برگشته حال، با تعب و رنج. (ناظم الاطباء). بدبخت:
سگی شکایت ایام با سگی می گفت
نبینیم که چه برگشته حال و مسکینم.
سعدی.
هم او را در آن بقعه زر بود و مال
دگر تنگدستان و برگشته حال.
سعدی.
- برگشته دولت، مدبر و بدبخت. (آنندراج) :
چو برگشته دولت ملامت شنید
سرانگشت حسرت به دندان گزید.
سعدی.
- برگشته رای، که رای و اندیشۀ وی تغییر کرده باشد. تغییر عقیده داده:
بدو نیم کرده نهاده بجای
پراندیشه شد مرد برگشته رای.
فردوسی.
- برگشته روز، بدبخت. نگون بخت:
همه کشته بودیم و برگشته روز
به توزنده گشتیم و گیتی فروز.
فردوسی.
تبه کرده ایام برگشته روز
بنالید بر من بزاری و سوز.
سعدی.
گرفتار در دست، برگشته روز
همی گفت با خود بزاری و سوز.
سعدی.
- برگشته روزگار، بدبخت در دنیا و ناامید. (ناظم الاطباء).
- برگشته سر، مدبر و بدبخت. (آنندراج) :
همه شوربختند و برگشته سر
همه دیده پرآب و پرخون جگر.
فردوسی.
تو ز حال زار این برگشته سر
هر زمان بهر چه ای آزاده تر؟
اسیری لاهیجی (از آنندراج).
- برگشته شدن بخت، بدبختی رو نمودن.
- برگشته طالع، مدبر و بدبخت. (آنندراج) :
فرخنده کوکبی که کند یاد تو بخیر
برگشته طالعی که فرامش کند ترا.
سعدی.
- برگشته طالعی، ادبار. بدبختی. حالت برگشته طالع:
در لعل آبدار ز برگشته طالعی
باشد همان چو نقش نگین خشک جوی من.
میرزا صائب (از آنندراج).
- برگشته قمار، به مراد نشسته نبودن نقش در قمار، و این از اهل زبان بتحقیق پیوسته. (از آنندراج). کسی که در قمار باخته باشد:
کاری بمرادم نشد ازنقش موافق
امروز که برگشته قمارم چه توان کرد؟
صائب (از آنندراج).
- برگشته کار، نگون بخت. با وضع و حال دگرگون:
به دشت آوریدندش از خیمه خوار
برهنه سر و پای و برگشته کار.
فردوسی.
- دولت برگشته، بخت برگشته. بخت و دولت تیره و سیاه: شیطان در وی (جمشید) راه یافت و دولت برگشته اورا بر آن داشت که نیت با خدای عز و جل بگردانید. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 33).
، مرتد. از دین یا عقیدتی روی گردان شده: حنیف، برگشته از ملتهای باطل. (ترجمان القرآن جرجانی). مرتدّ، از دین برگشته. (دهار)، منهزم. فراری. شکسته: عبداﷲ بیرون آمد لشکر خویش را بیافت پراکنده و برگشته. (تاریخ بیهقی ص 187).
گرچه امید ظفر با لشکر برگشته نیست
می کند صید دل آن برگشته مژگان بیشتر.
میرزا صائب (از آنندراج).
- از رزم برگشته، فراری. منهزم:
بیامد ز لشکر بسی کشته دید
بسی بیهش از رزم برگشته دید.
فردوسی.
تو ایران سپه را همه کشته گیر
و گر زنده از رزم برگشته گیر.
فردوسی.
، منصرف. ترک عقیده کرده:
همه غار و هامون پر از کشته بود
سر دشمن از جنگ برگشته بود.
فردوسی.
، سرنگون. (ناظم الاطباء). مقلوب. منقلب:
همه دشت از ایرانیان کشته دید
سربخت بیدار برگشته دید.
فردوسی.
- برگشته باد، زیر و زبر باد. (هفت قلزم). تباه و واژگون و خراب باد:
که کشتت که بر دشت کین کشته باد
بدو جاودان روز برگشته باد.
فردوسی.
که گویند برگشته باد آن زمین
کزو مردم آیند بیرون چنین.
سعدی.
برکنده باد دیده و برگشته باد رو
گر چشم بر گهر بود و روی بر زرم.
بدیعی سمرقندی (از آنندراج).
، سیر و سیاحت کرده.
- برگشته گرد جهان، جهاندیده. گرد جهان برآمده. در همه جهان رفته:
ز لشکر بخوانیم چندی مهان
خردمند و برگشته گرد جهان.
فردوسی.
، شکسته، رنج برده، کشته شده. مرده. (ناظم الاطباء)، خراب و تباه. (آنندراج) : ، خم شده. منعطف شده. پیچیده. بسوی درون یا برون خم شده. معطوف: انشتار، برگشته پلک چشم گردیدن. شتر، برگشته بام چشم گردیدن. (از منتهی الارب).
- برگشته لب، آنکه لبش برگردیده باشد. أقلب. لثع. (منتهی الارب).
- برگشته مژگان، دارای مژگان برگشته:
چشم مستت را غم برگشته مژگان تو نیست
همچو او صد عاشق روبرقفا را دیده است.
کلیم (از آنندراج).
گرچه امید ظفر با لشکر برگشته نیست
می کند صید دل آن برگشته مژگان بیشتر.
میرزا صائب (از آنندراج).
، منحنی. کج. مقابل راست و مستقیم.
- برگشته پشت، خمیده پشت. کوژ:
شنید این سخن پیر برگشته پشت
به تندی برآوردبانگ درشت.
سعدی.
- شمشیر برگشته، شمشیر کج. شمشیر خمیده:
ز شمشیر برگشته جایی نبود
که در غار او اژدهایی نبود.
نظامی.
، تغییرکرده.
- برگشته بوی، بوی بگردانیده. متعفن. (یادداشت دهخدا).
- برگشته رنگ، متغیراللون. (یادداشت مؤلف) : طلحوم، آب برگشته رنگ و مزه. (از منتهی الارب).
- برگشته طعم، مزه بگردانیده. (یادداشت دهخدا).
- برگشته مزه، متغیرالطعم. (یادداشت دهخدا). برگشته طعم
لغت نامه دهخدا
(مُتَ نَ)
بزرگی یافتن. ببزرگی رسیدن. تکبر. مجد. نوه. (تاج المصادر بیهقی). جلال. جلاله. مجد. وساطه. استعلاء. (ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی). رجوع به بزرگ و بزرگوار شود
لغت نامه دهخدا
(فُ دَ)
برگذار شدن. انجام یافتن. به پایان رسیدن
لغت نامه دهخدا
(نَطْوْ)
مانده شدن. دلتنگ شدن. مأیوس گشتن. (ناظم الاطباء). دل آزرده شدن. نومید شدن. دلسرد شدن:
از یار به هر جوری بیزار نباید شد
وز دوست به هر زخمی افگار نباید شد.
(از سندبادنامه ص 186).
، نفرت و کراهت داشتن. (ناظم الاطباء). متنفر شدن. کراهت داشتن. دل برکندن: پس شعیب گفت ای خویشاوندان من اقرار آرید به یگانگی خدا که هرچه شما میکنید می بیند و میداند و بیزار شوید از این بتان که نمی بینند و نمی شنوند. (قصص الانبیاء ص 129). از آن روزباز که این گوش دعای او بشنید بیزار از اموال دنیا شد. (هجویری).
چون ساقی می بنمود از آب قدح شمعی
پروانه شود زآتش بیزار بصبح اندر.
خاقانی.
دلا بیزار شو از جان اگر جانان همی خواهی
که هر کو شمع جان جوید غم جانش نمی بینم.
عطار.
به اعتماد وفا نقد عمر صرف مکن
که عنقریب تو بی زر شوی و او بیزار.
سعدی.
- از یکدیگر بیزار شدن، مبارات. (تاج المصادر بیهقی). این در موردی است که تنفر میان دو نفر باشد.
، تبری جستن. برکنار شدن. دور شدن. دوری جستن. خویشتن بر کنار داشتن: فلما تبین له انه عدوّ لله ّ تبرا منه ان ابراهیم لاوّاه حلیم. (قرآن 114/9) ، چون پدید آمد که وی بمرد بر کافری از وی بیزار شد و نیزش دعا نکرد. (ترجمه طبری بلعمی).
تو بیزار شواز ره و دین اوی
بنه دور ناخوب آیین اوی.
فردوسی.
- بیزار شدن از دین، برگشتن از آن: گفت یا دین آور و از بت پرستی بیزار شو.... گفت شاها ایمان آورم بخدای و از بت پرستی بیزار شوم. (اسکندرنامه نسخۀ سعید نفیسی).
، برکنار شدن. دور شدن. دوری جستن. جدا شدن. رها شدن. برآمدن. بترک گفتن: من این حق خود شما را دهم و از ملک خود بیزار شوم. (ترجمه طبری بلعمی).
سرانجام قیصر گرفتارشد
وزو اختر نیک بیزار شد.
فردوسی.
که نزدیک ما او گنهکار شد
وزین تاج و اورند بیزار شد.
فردوسی.
مصر ایزد دادار بفرعون امین داد
کافر شد و بیزار شد از ایزد دادار.
فرخی.
در بلا گر ز تو بیزار شوم بیزارم
از خدایی که فرستاد به احمد قرآن.
فرخی.
و اگر بخلاف این روم از پادشاهی و ملک بیزار شوم. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 77) ، عاصی شدن:
بیزار شو ز دیو که از شرش
دانا نرست جزکه به بیزاری.
ناصرخسرو.
ز بسکه معنی دوشیزه دید با من لفظ
دل از دلالت معنی بکند و شد بیزار.
(تاریخ بیهقی چ ادیب ص 281).
، خلاص شدن از گناه و تقصیر و یا وام. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ فَ طَ)
برگذاردن. انجام دادن. فیصله دادن. کردن: چندکار سلطان مسعود برگزارد همه بانام. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 344). کارها همه این مرد می برگزارد. (تاریخ بیهقی ص 334). پیش کس نبود از پیران دولت که کاری برگزاردی یا تدبیری راست کردی. (تاریخ بیهقی ص 334). فردا بهمه حالها بردم تا این کار برگزارده آید. (تاریخ بیهقی ص 552). من امروز با اعیان و مقدمان چند شغل مهم دارم که فریضه است تا آنرا برگزارده آید. (تاریخ بیهقی).
لغت نامه دهخدا
تصویری از برگذار شدن
تصویر برگذار شدن
پایان یافتن، ختم شدن، بانجام رسیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برگدار شدن
تصویر برگدار شدن
دارای برگ شدن پر برگ گشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برگزار کردن
تصویر برگزار کردن
برپا داشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیزار شدن
تصویر بیزار شدن
متنفر شدن کراهت داشتن
فرهنگ لغت هوشیار
برپاداشتن، ترتیب دادن، برپا کردن، منعقد کردن، انجام دادن، ادا کردن، به جا آوردن، سپری کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
معزول شدن، عزل شدن، خلع شدن، منفصل شدن
متضاد: منصوب شدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
ایجادشدن، برپا شدن، دایر شدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
متنفر شدن، مشمئز شدن، وازده شدن
متضاد: راغب شدن، بی میل شدن، دل زده شدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد